|
پرواز در قفس
آن چنان قديمي شده است كه به ياد آوردنش هم فرصتي بسيار مي خواهد ؛ من فقط چهارسال داشتم و از ميان همة نقشها و رنگها ، پيراهني برگزيدم كه بر آن چشمهايي مكرّر نقش بسته بود و بالاخره با اصرار و لجاجت فراوان مالك آن شدم . مراسم آنقدر شلوغ بود كه مرا واداشت تا در گوشه اي بخزم و خود را با شمردن چشمهاي روي دامنم سرگرم كنم ؛ يك چشم ، دو چشم ، سه چشم و نمي دانم چندمين چشم شمرده شده و يا ناشمرده بود كه به خواب رفتم و اينگونه از ديدن صورت اوّلين عروس در زندگي ام محروم ماندم و چه بيخيال تا امروز پيش آمدم . امروز ديگر حتي قدمهايم را هم نمي شمارم و اين عادت شمارش هر چيز را نقض كرده ام . مهلتي براي اين كار نمانده است . امروز همه حواسم آن پايين است و انديشة ديگري را مي كاود . تصميم نهايي با اوست و بسيار گستاخانه خواهد بود اگر من نيز سهمي در شكل گرفتن آن سرانجام داشته باشم . اعتصاب غذاي دلنشيني كرده ام امّا شايد اگر از گرسنگي هم بميرم او همان كاري را بكند كه مي خواهد . هميشه همينطور بوده است ؛ من در برابرش قدرتي ندارم . كاش جهان از اين گردش طولانيش باز مي گشت ؛ او اكنون در اوج است و مرا در گذشته وانهاده است . اگر بود شايد مي شد از او متحدي ساخت . مي دانم مي دانم ، مي دانم براي او نيز چندان مهم نخواهد بود. حتماً به او خواهند گفت كه دختران خواسته شده همه در ابتدا اينگونه رفتار مي كنند و سپس با خشنودي و رضايت خواهند پذيرفت . امّا من نمي خواهم ، نمي توانم به پيشنهاد سخاوتمندانة آنها ، بله بگويم . پيشنهادي كه مي تواند برايم دو سرنوشت متفاوت رقم بزند كه هر كدام به تنهايي مي تواند بي بي زبيده را قانع كند و او را وادارد تا دخترش را از عقوبت خطاي بخت رهايي بخشد. من چه مي خواهم و او چه مي خواهد . كاش اين بالاخانه مرا در بر مي گرفت و پيرامونم حصاري مي شد . آنگاه صبورانه زندان را پذيرا مي شدم و براي هميشه از دسترس ديگران دور مي ماندم . بخند ؛ آري دنياي ساده دل بخند و در آيينه خود را نظاره كن و به چشمها بگو كه گريستن ممنوع است كه اشكها پيشقراولان تسليمند و من ، من ، من چه ؟ مي توانم خود را به بيرون پرتاب كنم اما مي دانم هيچ اتفاق خارق العاده اي نخواهد افتاد . فقط ممكن است پسوند تازه اي به نامم افزوده شود . شايد آن وقت ديگر خواهنده اي نداشته باشم و سفره اي هميشه بسته بمانم و اين همان چيزي است كه مي خواهم ؟ نمي دانم !
گرسنه ام و دلم لقمه ناني را تمنا مي كند ، از آن نانهاي تنوري . بايد براي يك لحظه هم كه شده به خود اجازة لذت بردن از طعم آن را بدهم . از راه پلة باريك به آرامي پايين مي خزم . اين پله هاي بلند و زرد رنگ راه ساده اي است كه مرا به حياط و از آنجا به زير زمين مي رساند . روي آخرين پله دلم مي لرزد . اگر فقط يك تكه نان بخورم يعني اينكه مي خواهم زنده بمانم ، يعني اينكه زندگي را مي خواهم و دوست دارم و اين خودداريم را نقض مي كند و من تسليم خود مي شوم ، چقدر سخت است . روي پله مي نشينم . بوي نان تازه مي آيد ؛ بوي گرماي شيرين ناني كه لقمه نشده به دهان راه مي جويد و لبها و زبان را مي سوزاند و اشك به چشم مي آورد و درون را از اشتياقي دلخواه انباشته مي كند . من با چه حسهاي ساده اي لبريز مي شوم اما اگر بي بي بله بگويد من فرصتي براي سادگي نخواهم داشت و بايد وارد آموزشكدة غريبي شوم ؛ چه ها كه بايد بياموزم . همة حقه هاي زنانه را ، فنون دلبري و مفتون كردن . بايد شيوه هايي تازه براي راه رفتن و نشستن و خوابيدن بياموزم . بايد فهرست طولاني طبخها را از بر کنم و سفره ها بيارايم و بدانم كه سفرة هر شبم بايد نو باشد و بوي تازگي بدهد . اما من ، من در تكرارهايي پرمكرر حل شده ام . من با تغيير بيگانه ام . دلتنگم . دلتنگ بي بي . نخواه كه بميرم . كاش زن مرد كبوترباز شده بودم . كاش مثل همة دختران عشيره نشین از لحظة تولد همسري داشتم . آخر پدر ، تو كه مي خواستي بروي چرا سنت شكستي . براي خودت ؟ نه ؛ براي من ! براي دخترت و براي برادرم ، پسر تو . فكر نكردي كه روزي همه روي بگردانند تا ما را نبينند . سالهاست كه ما در شهر تو اسير غربت ايم . ديگر از پا افتاده ايم . ديگر نمي توانيم از اين شاخه به آن شاخه بپريم . جايي براي نشستن مي خواهيم و من بيش از همه و بيش از هميشه . شاخه اي نيست ، جاي امني نيست و تو خوب مي داني كه من ديگر از آسمان خسته شده ام و مهرباني زمين را مي طلبم . دلم دوستي مي خواهد و ديگر با خيال آرام نمي گيرد ، ديگر فريب روياهايم را نمي خورد و با همة اينها تو مي داني كه حاضرم سالها اين ديوارهاي قطور احاطه ام كنند ولي بي بي بله نگويد . آري اگر تواني داري ؛ اگر اجازه داري همة قدرتت را به كار گير و مرا برهان . مرا به سوي خود فرا خوان تا در كنار تو آرام گيرم . مزار كوچكي ، از آن نوع كه كودكان مرده آمده را در آن مي نهند ، بدون هيچ نام و نشان و اثر . آنگونه كه گويي هرگز نبوده ام . پدر دلم براي حريم با حرمت ات تنگ شده است ، جايي خارج از محدودة اين يغماگر لحظه هايم . به من بگو با اين زمان چه كنم ؟ مي گذرد و مرا هر دم از جهاني به جهان ديگر مي كشاند و گذشتة مرا مي ميراند . بر اندامهايم حكم به رشد مي كند و من هر روز خود را بزرگتر مي يابم . راه بازگشت مي بندد و نمي گذارد تا به عقب دستي براي خداحافظي تكان دهم . اين ارابة سنگين را كدام اسبان مي كشند كه من حتي صدا نفس خسته يشان را هم نمي شنوم . مرا كجا بيرون مي اندازي اي خط ممتد مشخص ، كاش پياده ام مي كردي و مي رفتي . قصه اي طولاني است . بايد برگردم و باز مي گردم .
سيد شمس از آن سوي درب بلند مي پرسد : كسي خانه است ؟ دلم مي خواهد بگويم نه ، ولي مگر مي شود ميهمان را از آستانة خانه رد كرد و نپذيرفت . اين شايستة دختر عبيد نيست . مي روم و سهم اين ماه صيدمان را تحويل مي گيرم . چيز زيادي نيست ؛ فقط دو از صد لنج سهم باباست . مي گويد : دفعة ديگر مي كشيم سمت جزيره . اگر جهان باشد سبد را بايد بگذاريم پشت گاري سليمان . بگو خود داني . سهم ميگو را پيمانه كنيم مي آورم . به بي بي سلام برسان و ، مي رود . سبد را لب حوض مي گذارم و مي روم به سمت راه پله . بي بي از آن سو مي پرسد : كجا؟ سريع بالا مي روم . بوي ماهي معدة خالي ام را آشوب مي كند . در را پشت سرم مي بندم و همانجا چمباتمه مي زنم . دلم نمي خواست با بي بي قهر كنم . زل مي زنم به كف دستهايم . نكند اين چند روزه خطها جنبيده باشند و جا عوض كرده باشند . آخر بچه تر كه بودم ، مي گفتند كه نظم اين خطوط بي حكمت نيست . مي گفتند كه كف يك دست نقش هشتاد و يك است و ديگري هيجده كه چون اين از آن كم شود سن مبارك رسول مي آيد . مي گفتند : دستي كه با اين رمز بيگانه است بر اندام يك مسلمان نمي نشيند . و اين يك دلگرمي بود . دستان من ، دستان پاكي بود . به ياد مي آورم كه يك روز نشستم و همة اين خطوط را سياه كردم تا شايد كلمه اي ، نمادي ، مفهومي جان بگيرد. تقاطعها نقطه شدند بزرگتر و خطها راه شدند وسيعتر اما مسافر راه را پيدا نكرد . كودكان ديگر از دستان من ترسيدند و هيچكس نقشه را نخواند . من سرگردان شده بودم ! دستانم را مشت مي كنم و رو برمي گردانم . بلند مي شوم و از پنجره حياط را نگاه مي كنم بي بي تند تند ماهيها را زير آب مي گيرد . پولكها نور تند خورشيد را تكه تكه مي كند ؛ بي بي ميان رنگها نشسته است . كاش هرگز اينها پيش نمي آمد . كاش با بي بي قهر نكرده بودم . دلم براي باغچه تنگ شده است . از اينجا درخت سدر را مي بينم . اين جوجه تيغي غول پيكر با آن برگهاي هميشه سبزش سهم مرا از تماشا پر كرده است .براي اولين بار به سلامش پاسخي نمي گويم . ساطور از دست بي بي سر مي خورد ته حوض ؛ وقتي خم مي شود مي بينم دستش را بريده است !
بي بي ! دوستت دارم اما چگونه مطيع تو باشم ، تويي كه مرا تسليم مي خواهي . بگذار لخته هاي قلبت را ببينم اما مگذار به فرماني جز آنچه كه مي خواهم گردن نهم . زيرا كه من سركشي را از تو فرا گرفته ام ؛ آنگاه كه به اشاره اي آمدي و همه حرفهاي منكر را ناشنيده گرفتي . دختر بيابان ، من دختر دريا و هور و تالابم ! مگذار غريق باشم . مرا نجات بخش . آنچه در قدرت توست مطلوب من است . مرا بي نصيب مگردان . بختم را بگردان اگر قسمت مي كني آن را . تو تنيده ها دريدي بر من حجاب حسرت مكش . باش تا باشم . بودنم را بخواه . من با خود عهدي بسته ام ؛ بله تو ، پاسخ سرد من به بودن است . به ياد آر كه مرا در پس چندين حمل پرورانده اي ؟ زنده ام در گور مكن . تو را به آن اميدي سوگند مي دهم كه رنج پرورشم را بر تو آسان كرد . بي بي آغوش تو هنوز امن است ؛ مرا بيرون مينداز . تمنا مي كنم .
پيراهن بلند سياه بي بي كم رنگ و كم رنگتر مي شود و در تيرگي اطرافش گم مي شود . بي بي فانوس را مي گيراند و نور زرد لرزان از لاي درب روي سنگفرش حياط پهن مي شود . امروز هم حرفها براي گفتن دارد . اين فانوس راز بين او و عبيد است . امشب آنها دوباره همخانه اند .
بي بي ! مي دانم كه تو عشق را مي شناسي . اين را از زخمها فهميده ام . رسن نرم تور بر بازو و شانةعبيد شكافها به يادگار مي گذاشت و تو از مرهمهاي دشت ضمادي بر مي گرفتي شفابخش . سرخي خون در پس زردي ضماد رخ نهان مي كرد و من از لاي درب مي ديدم كه آنچه مسكّن را كارگر مي كند بوسة آرام توست بر بازوان درهم پيچيده او . بوسه اي كه از وسوسه به دور بود چون بر مهر به مهر ! امشب قصّه اي تازه آغاز كن و مرا با شيريني يك افسانه بياميز تا رفتنم را نخواهي و به خويش بباوران كه مرا آنقدر مي خواهي كه به يك آسياب قديمي ، به يك مزرعة يونجه و به يك قطعه طلا نخواهي فروخت . بي بي من بدون عشق هم ميتوانم زندگي كنم امّا نه اينگونه . مرا به كنيزي نفرست اگر چه آقايم سرور همه باشد . چگونه يك سال بمانم و بعد برگردم . مگر من معجزه گرم . اگر اين قدرت را داشتم شما را از سكوتم مي رهانيدم . بشنو . صدايي خوش است . فرشته اي آواز مي خواند و من بر تارهاي ساز او رقصانم . بس كن دنيا ! من ديگر خسته شده ام . بگذار بخوابم . از اين هياهوی خاموش خسته شده ام . دنياي ساده دل بخواب . اين سومين شبي است كه سعي مي كني سهمي از خود را فقط براي خود حفظ كني و هر لحظه بيشتر مطمئن ميشوي كه نمي تواني. دنيا ! پيش از رفتن ، آرام بخواب ، شايد ديگر شبي چنين نداشته باشي . بخواب و پنجره ها را نبند . مهتاب ديگر چشمان خسته ات را آزار نخواهد داد . بخواب و همة تخّيلت را جمع كن، شكل بده و روياي آخرت را بساز ! عاشقانه تر از هر شب ديگر ، هر لحظة ديگر . شايد كه فردا رويايي نداشته باشي . از اين آخرين فرصت مدد بگير و رويايي را ببارور كه بتواني سالها ي ديگر را در ساية آن زندگي كني . آري من امشب با همة قدرتم خود را سعادتمند مي كنم. خود را معنا مي كنم . امشب از آن من است و من ملكة سرسخت اين شبم . بايد كاري كرد ، چشم بر هم نهاد و از اينجا رفت . نبايد به اين لحظه ها فرست گريز داد . به من سهمي دهيد ؛ باشد ؟ اين را از من دريغ نكنيد . اگر امشب هم مثل ديشب ، شب بي رويايي باشد چه كنم ؟! ديشب ، توي حياط خوابيدم . آسمان خيلي نزديك شده بود شايد به اين دليل كه پيچك ديو پيكر ديوار را رها كرده و در فضاي اطرافم معلق مانده بود . گلهاي درشت صورتي ـ بنفش مثل لكه هايي سربي ميان فضاي تيره ديده مي شد . دلم مي خواست برگها و شاخه ها پايين تر بيايند و تنم را بپوشانند . دريغ از يك ستاره . ستاره اي نبود ؛ كمي نور ماه كه بالهاي شبپره ها را رنگ مي زد و شبپره ها آنقدر نزديك كه هر از چندگاهي مجبور ميشدم آب دهانم را بيرون بريزم ، بازوان و صورتم پر از لكه هاي قرمز ريز شده است و لب پاييني ام ورم دارد . شبپره ها خود را به كدام نور سپرده بودند ؟! وقتي بلند شدم سرشاخه هاي خشك پيچك نيزه وار به سويم نشانه رفته بودند و اين ديوانه ام كرد . قتل عام برگها و ساقه ها و شاخه ها و کپّة سبز بزرگي كنار درب . سپور را با همة ثروتم ـ زیاد نبود ـ راضي به بردن آن كردم و مجبور شدم حياط را بشويم و امشب ، شب شرجي و گرم ديگري است . خدايا تو مي داني كه من هرگز آن چيزي نبودم كه نموده ام و همواره در عجبم از آنچه كه ديگران در برابرم مي كنند . اين ناهمگوني خواسته و داشته مرا محبوس كرده است و اين كمترين صدمه اي است كه بر من وارد آمده . شگفتا كه من هنوز مانده ام . پرواز در قفس ، زخمها بر من نشانده است و من هنوز در پي اجابت يك رويايم . شايد آخرين رويا . پس از آن ، خود ميشوم همانگونه كه مي خواهند . ديگر خواهشي نخواهم داشت . اين مژده راضيتان مي كند ؟! مي شنويد ؟ راضي مي شويد ؟ اما نه ، من نمي توانم . نمي خواهم . شما را به خدا بفهميد . بفهميد ، بفهميد . امشب ، شب دلگيري است و من نمي دانم به دامان كدام خيال بياويزم كه عطرش مرا در بر بگيرد و بگذارد مست از كنارش برخيزم و چنان نئشه ام كند كه در همة شبهاي سهم من از بودن از سرم نپرد و مرا هرگز به خود نياورد . من از رويايي پايان ناپذير سخن مي گويم . آنجا كه من نغمه سرايي مي كنم و آهنگ صدايم جهاني را مي آشوبد و چنان اركان هستي ام را به جنبش وادارد كه هر حجمش از بعد خالي شود و اندازه ها بي معنا بنمايند و قدرها از منزلت بيفتند .من صاحب آن صدا خواهم شد و صدا مرا نگهبان خواهد بود . من امشب ، ميان چيزي شناورم . دانة كوچكي كه در آب معلق است ؛ نرم و سبك به زير مي رود و چون به كف مي رسد هراس تماس او را به بازگشتن وا مي دارد و اين آمد و رفت آنقدر تكرار مي شود تا دانه آب برگيرد و پر شود ، خود را متغير بيابد و ديگرگونه شود .واز ماهيتي به ماهيت ديگر درآيد و خود قديم را از ياد ببرد و بگذارد كه آن خود تازه فكر كند ، تصميم بگيرد و رفتارها نوين كند و بماند تا روزگار خستگي كه خويش به خودي ديگر بسپارد و بگذارد تا از او نیز بگذرند . من امشب شرري مي شوم كه مي سوزاند و كومه اي خاكستر به ارمغان مي نهد و فردا دختر سادة دشتبان از ميان سردي آن سكه اي مي يابد و به دندان مي برد . مراقب باش تا نسوزي كه آن پاره اي از خورشيد است و خورشيد تو را به اين مفتخر كرده است كه از كورة سرد تو طلوع كند . امشب نهايت همة جاده ها يك راه است و من بايد مسافر اين راه شوم . دنيا ! ديگر به خود مگو كه سرنوشت يك شوخي ساده است . ديگر از تقدير مگريز . تو مي داني كه سخت ترين بند ، بندي است كه تو بر پا كه نه ، بر دل مي بندي و اين يعني نابود كردن هر امكان نجات . امشب صبح مي شود و صبح ، دوباره اي ديگر ، تازه و سمج از راه مي رسد . تو از آمدنش ناخرسندي ؛ اما او مي آيد بي آنكه دمي سربه كلبه ات بر آورد و اجازه بخواهد . سلام اي صبح ، سلام اي روشنايي ، سلام اي اجابت ناشده دعا ، سلام اي ولگرد مقيم . اما براي بيان يك سلام تازه هنوز چندي باقي است و هنوز من آخرين رويا را در انتظارم . پس چرا امشب نمي آيي ؟ چرا از من سراغ نمي گيري ؟ نكند نشانه ام را گم كرده اي ؟
آه اي عبيد ، اي پدر ، بي اجازة تو مرا به خانة ديگري نمي فرستادند و تو نيستي . من مي روم ؛ مي روم تا چراغ خانه اي بيفروزم و اين چراغ بايد كه نام مردان را با خود داشته باشد و گرنه دختري ديگر در خانة سعديه جاي مي گيرد تا آخرين گوشة اتاقهای چهارگوشه اش را پر كند و سعديه با دستان ناآشنايش موهاي او را ببافد و چون كمندي سخت بفشارد و بكشاند و آن دنباله ، لاشة كوچكي است كه بوي جنون مي دهد . مرا به وام مي گيرند تا كار ناتمام او را تمام كنم ؛ اگر سرانجام آن بود كه مي خواهند شهبانوي قصر منم و اگر نه ، مرا به اين اتاق بازمي گردانند ، همراهم ثروتي كه بيوه اي را تا پايان عمر كفاف باشد . رسم ساده اي است ؛ كاري كه دستمزدي لايق دارد . بايد بپذيرم ؟ بايد بروم ؟ آيا جز از اين راهي هست ؟ من از اين روزها خسته ام ، از اين تكرارها بيزارم . من خسته ام . چگونه خود را نجات دهم ؟ چگونه از اين مرداب بگريزم ؟ من در جزيرة يك وجبي ام مانده ام و بوي تعفن احاطه ام كرده است . گاه شبه گلي به سويم مي آيد ، چون دست پيش مي برم گم مي شود و رد ناپاكي ، بر آن مي نشيند . آب را بگو تا بشوياند نه چنين بيالايد و مگو كه آن مطلق پاك در فساد ماندگاري روي ديگرگونه كرده است و به هيچ گلگونه نمي توان آن را آراست . من اينجايم و اسير اين مكان و آدمهاي پيرامونم ـ خو كرده به همة خصايل انساني ـ مرا نمي خواهند ؛ مرا مكمل پذيرش خود نمي يابند . هر تفاوتي كه باشد فرياد برتريشان بر حلقوم زمانه جاري است و صداي من شنيده نمي شود ، آنگونه كه هرگز نبوده است .
خوشا به حال شما چيزكهايي مغرورتان مي كند و همين كوچكهاي به چشم نيامده سرشار از لذتتان ميكند . به خود مي نگريد و شرمتان مي آيد از هننشيني با كسي كه در نگاهتان كوچك آيد ، به قد يا به قدر . با شما بايد همينگونه رفتار كرد ؛ چون سگاني احمق و بي خاصيت كه براي به چنگ آوردن قطعه استخواني دل به هر خفت رضا دهند و در برابرش تن يله كنند و با نگاهي پر از التماس ناله سر دهند . براي درك اين قدرت بايد تن به مرداب زد و گذشت . اگر بخواهم دامنم را بالا بگيرم كه نكند حاشيه اش به گندي بيالايد هرگز به عظمت نخواهم رسيد ؛ عظمتي كه در رام و مطيع كردن گرگ صفتان است . اين احمقان خودنما ، اين چاپلوسان لابه سرا و اين نادان ياران كه بر ناراستيشان آنچنان مصرند كه يكديگر را نيز پاره كرده و به دندان مي برند و پس از آن آزرمناك سر فرو مي اندازند ، اين بيمقداران قدر ديده كه با استناد به دلايل بدون نقيض طبيعت خود را سرور مي پندارند و بر اين باورند كه هميشه حق با آنهاست . كاش مي شد همه را چون پهن پوسيده در خاك كرد و اميدوار بود كه از ذرات تباه شده يشان نيك سبزكي برويد ، گياهي با جثة نحيف كه ناظم نظم شگفتي باشد و بي او نقطة سياهي بر ضمير بودن نقش بندد و شايد هستي اش آنگونه مقدر باشد كه سايه ساري گردد و بگذارد تا از گرماي خفة بدنهاي بويناكشان جان به سلامت برم . شب ، شب عطش و تب و بيقراري است و من در هذيانها چنان غوطه ورم كه بادبادكي در هوا . گرم شده ام ؛ گرم گرم ، و در رخوت حاصل آن ، غروبي دم كرده را مانم و هوايي كه در فرو دادن حس خفگي را تشديد ميكند . چگونه بگريزم ؟! به كجا بگريزم ؟! دنياي من فقط با همين طرح و قالب آشناست ، با همين حجم و ابعاد . دنيا ! به خاطر بياور كه هر صبح به تصويرت در آب و آيينه و كاشيهاي حمام سلام مي گفتي ـ خانة شما تنها خانة محله بود كه حمام داشت ـ و لذت مي بردي از تماشاي موهاي ژوليده و چشمان پف كرده ات و دلت نمي خواست شانه برداري . موهاي مجعد سياهات را به دست باد مي سپردي و مي گذاشتي كه باد رشته رشتة موهايت را به بازي بگيرد ولي بی بي در كمين تو بود و در آني كوتاه تو را گير مي انداخت و موهايت را شانه مي كرد و مي بافت و در پشت سرت مي پيچاند و جمع مي كرد و تو ديگر خود را دختركي پرشور نمي يافتي . بايد اين سهم زيبا را پنهان مي كردي ، پنهان از هر نگاه حتي اگر اين نگاه ، نگاه پدر بود يا برادر و يا برادران پدر . بی بي هر نگاهي را نامحرم مي ديد . چه شب ناتواني است امشب . من هيچ افسوني نمي يابم تا در بندش درآيم و از اين بستهاي فرسودة قديمي به در آيم . اي چشمان آسماني . بر من از ملكوت خويش نگاهي بيفكنید و باور دارید كه من امشب هم خيال بازي دارم . امشب هم رام رامم . لب بگشا و قصه ات را از سر بگير . شهرزاد من ، شهزاده ام من . شايد شبي ديگر نداشته باشيم ؛ بيا ، مارها مرا نمي گزند ؛ فرصت هنوز باقي است . بيا و نقاب از رويم برگير و تماشا كن . بيا تا مثل هر بار آماده ام بيابي . آخر چرا امشب اينچنين سنگدلي ؟ عفريته شده ام ؟ زشت رو و سيه پيكر ؟ از بهر خدا امشب ناديده ها وانهه و بيا تا در ديدنيها سير كنيم ؛ آنچه كه به لمس درك شود و نه همة آن چيزهايي كه به درك لمس گردند ! قساوت پيشة ملعون ! اي سبك خيال بيرحم ! تو هم امشب بيگانگي كن ! باشد ، باشد . حرامم باد كه ديگر از تو آمدنت را ، گشوده شدنت را بخواهم . حرامم باد كه چون شبهاي پيشين نگاهي بر رد مانده ات بيفكنم و حرامم باد كه قطرة سرشكي بدرقة راهت كنم . بگذار تا بخوابم . بيگانه ، شب خوش . ديگر از من سهمي نخواهي داشت . پس ديگر چيزي نگو ، چيزي مخواه .
ديگر راحت شده ام . نخواستن از خواستن و نداشتن آسانتر است و من ديگر نمي خواهم ، هيچ نمي خواهم ، هيچ .
حال حيله اي تازه كن و از دري ديگر درآي . من آنقدر توانا شده ام كه تو را در هر صورتي بازشناسم و خدا كند كه اين فقط يك گمان نباشد . روياي ديروز و ديروزهاي من ، بدان كه من هرگز رهرو خوبي نبوده ام . زيرا كه اعتماد ديوار بي منفذي است در دايرة پناه من و تو را ديگر به اين بارگاه راه نيست . اينجا سلطان منم ، سلطه منم و تسليم هم . اينجا فقط منم و از هيچكس نشاني نيست . بود تو در اراده و خواست من است و من ديگر تو را نمي خواهم . هر چه خواهي كن ؛ در حال و در محال . ديگر تو را ندارم ، ندارم چون نمي خواهم . همين . والسلام .
دستگيره مي چرخد ؛ آيا حقيقت دارد ؟ نيم خيز مي شوم . اين تويي ؟ پس آمد ؟ صدايش آشناست ؛ برادر و نگاهش لبريز از چيزي است كه مرا خوش مي آيد ؛ نگراني ! نگران ؟ نگران من ؟! بوي خوبي مي دهد ؛ بوي دريا و بوي زمين و بوي برخاسته از ظرفي كه با خود آورده است . بلند مي شوم ، مي نشيند . سلام و من... مي گويد : تازه آمده ام . برايت خاطره آورده ام . همه چيز را مي دانم . بي بي گفت . بي بي با گريه گفت . اين بار بي بي تو را بيشتر از من مي خواهد . حسادت نمي كنم . خوشحالم . ظرف را مي گذارد و برمي خيزد .مي گويد : ميهمان دارم . دلم مي خواست بمانم و از فرو برده شده ها بگويم ... دخترجان ! كمي صبر كن . حالا وقت خوبي براي مردن نيست ! می رود و من حريصانه روي ظرف را بر مي دارم و شوري اشكها روزه ام را پايان مي بخشند .
اعظم آیتی زاده
|
|