پرواز در قفس

اعظم آیتی راده
azamayati@yahoo.com

پرواز در قفس

آن چنان قديمي شده است كه به ياد آوردنش هم فرصتي بسيار مي خواهد ؛ من فقط چهارسال داشتم و از ميان همة نقشها و رنگها ، پيراهني برگزيدم كه بر آن چشمهايي مكرّر نقش بسته بود و بالاخره با اصرار و لجاجت فراوان مالك آن شدم . مراسم آنقدر شلوغ بود كه مرا واداشت تا در گوشه اي بخزم و خود را با شمردن چشمهاي روي دامنم سرگرم كنم ؛ يك چشم ، دو چشم ، سه چشم و نمي دانم چندمين چشم شمرده شده و يا ناشمرده بود كه به خواب رفتم و اينگونه از ديدن صورت اوّلين عروس در زندگي ام محروم ماندم و چه بيخيال تا امروز پيش آمدم .
امروز ديگر حتي قدمهايم را هم نمي شمارم و اين عادت شمارش هر چيز را نقض كرده ام . مهلتي براي اين كار نمانده است . امروز همه حواسم آن پايين است و انديشة ديگري را مي كاود . تصميم نهايي با اوست و بسيار گستاخانه خواهد بود اگر من نيز سهمي در شكل گرفتن آن سرانجام داشته باشم . اعتصاب غذاي دلنشيني كرده ام امّا شايد اگر از گرسنگي هم بميرم او همان كاري را بكند كه مي خواهد . هميشه همينطور بوده است ؛ من در برابرش قدرتي ندارم . كاش جهان از اين گردش طولانيش باز مي گشت ؛ او اكنون در اوج است و مرا در گذشته وانهاده است . اگر بود شايد مي شد از او متحدي ساخت . مي دانم مي دانم ، مي دانم براي او نيز چندان مهم نخواهد بود. حتماً به او خواهند گفت كه دختران خواسته شده همه در ابتدا اينگونه رفتار مي كنند و سپس با خشنودي و رضايت خواهند پذيرفت . امّا من نمي خواهم ، نمي توانم به پيشنهاد سخاوتمندانة آنها ، بله بگويم . پيشنهادي كه مي تواند برايم دو سرنوشت متفاوت رقم بزند كه هر كدام به تنهايي مي تواند بي بي زبيده را قانع كند و او را وادارد تا دخترش را از عقوبت خطاي بخت رهايي بخشد. من چه مي خواهم و او چه مي خواهد .
كاش اين بالاخانه مرا در بر مي گرفت و پيرامونم حصاري مي شد . آنگاه صبورانه زندان را پذيرا مي شدم و براي هميشه از دسترس ديگران دور مي ماندم .
بخند ؛ آري دنياي ساده دل بخند و در آيينه خود را نظاره كن و به چشمها بگو كه گريستن ممنوع است كه اشكها پيشقراولان تسليمند و من ، من ، من چه ؟
مي توانم خود را به بيرون پرتاب كنم اما مي دانم هيچ اتفاق خارق العاده اي نخواهد افتاد . فقط ممكن است پسوند تازه اي به نامم افزوده شود . شايد آن وقت ديگر خواهنده اي نداشته باشم و سفره اي هميشه بسته بمانم و اين همان چيزي است كه مي خواهم ؟ نمي دانم !

گرسنه ام و دلم لقمه ناني را تمنا مي كند ، از آن نانهاي تنوري . بايد براي يك لحظه هم كه شده به خود اجازة لذت بردن از طعم آن را بدهم . از راه پلة باريك به آرامي پايين مي خزم . اين پله هاي بلند و زرد رنگ راه ساده اي است كه مرا به حياط و از آنجا به زير زمين مي رساند . روي آخرين پله دلم مي لرزد . اگر فقط يك تكه نان بخورم يعني اينكه مي خواهم زنده بمانم ، يعني اينكه زندگي را مي خواهم و دوست دارم و اين خودداريم را نقض مي كند و من تسليم خود مي شوم ، چقدر سخت است .
روي پله مي نشينم . بوي نان تازه مي آيد ؛ بوي گرماي شيرين ناني كه لقمه نشده به دهان راه مي جويد و لبها و زبان را مي سوزاند و اشك به چشم مي آورد و درون را از اشتياقي دلخواه انباشته مي كند .
من با چه حسهاي ساده اي لبريز مي شوم اما اگر بي بي بله بگويد من فرصتي براي سادگي نخواهم داشت و بايد وارد آموزشكدة غريبي شوم ؛ چه ها كه بايد بياموزم . همة حقه هاي زنانه را ، فنون دلبري و مفتون كردن . بايد شيوه هايي تازه براي راه رفتن و نشستن و خوابيدن بياموزم . بايد فهرست طولاني طبخها را از بر کنم و سفره ها بيارايم و بدانم كه سفرة هر شبم بايد نو باشد و بوي تازگي بدهد . اما من ، من در تكرارهايي پرمكرر حل شده ام . من با تغيير بيگانه ام .
دلتنگم . دلتنگ بي بي . نخواه كه بميرم . كاش زن مرد كبوترباز شده بودم . كاش مثل همة دختران عشيره نشین از لحظة تولد همسري داشتم . آخر پدر ، تو كه مي خواستي بروي چرا سنت شكستي . براي خودت ؟ نه ؛ براي من ! براي دخترت و براي برادرم ، پسر تو . فكر نكردي كه روزي همه روي بگردانند تا ما را نبينند . سالهاست كه ما در شهر تو اسير غربت ايم . ديگر از پا افتاده ايم . ديگر نمي توانيم از اين شاخه به آن شاخه بپريم . جايي براي نشستن مي خواهيم و من بيش از همه و بيش از هميشه . شاخه اي نيست ، جاي امني نيست و تو خوب مي داني كه من ديگر از آسمان خسته شده ام و مهرباني زمين را مي طلبم . دلم دوستي مي خواهد و ديگر با خيال آرام نمي گيرد ، ديگر فريب روياهايم را نمي خورد و با همة اينها تو مي داني كه حاضرم سالها اين ديوارهاي قطور احاطه ام كنند ولي بي بي بله نگويد . آري اگر تواني داري ؛ اگر اجازه داري همة قدرتت را به كار گير و مرا برهان . مرا به سوي خود فرا خوان تا در كنار تو آرام گيرم . مزار كوچكي ، از آن نوع كه كودكان مرده آمده را در آن مي نهند ، بدون هيچ نام و نشان و اثر . آنگونه كه گويي هرگز نبوده ام . پدر دلم براي حريم با حرمت ات تنگ شده است ، جايي خارج از محدودة اين يغماگر لحظه هايم .
به من بگو با اين زمان چه كنم ؟ مي گذرد و مرا هر دم از جهاني به جهان ديگر مي كشاند و گذشتة مرا مي ميراند . بر اندامهايم حكم به رشد مي كند و من هر روز خود را بزرگتر مي يابم . راه بازگشت مي بندد و نمي گذارد تا به عقب دستي براي خداحافظي تكان دهم . اين ارابة سنگين را كدام اسبان مي كشند كه من حتي صدا نفس خسته يشان را هم نمي شنوم . مرا كجا بيرون مي اندازي اي خط ممتد مشخص ، كاش پياده ام مي كردي و مي رفتي . قصه اي طولاني است . بايد برگردم و باز مي گردم .

سيد شمس از آن سوي درب بلند مي پرسد : كسي خانه است ؟ دلم مي خواهد بگويم نه ، ولي مگر مي شود ميهمان را از آستانة خانه رد كرد و نپذيرفت . اين شايستة دختر عبيد نيست . مي روم و سهم اين ماه صيدمان را تحويل مي گيرم . چيز زيادي نيست ؛ فقط دو از صد لنج سهم باباست . مي گويد : دفعة ديگر مي كشيم سمت جزيره . اگر جهان باشد سبد را بايد بگذاريم پشت گاري سليمان . بگو خود داني . سهم ميگو را پيمانه كنيم مي آورم . به بي بي سلام برسان و ، مي رود .
سبد را لب حوض مي گذارم و مي روم به سمت راه پله . بي بي از آن سو مي پرسد : كجا؟ سريع بالا مي روم . بوي ماهي معدة خالي ام را آشوب مي كند . در را پشت سرم مي بندم و همانجا چمباتمه مي زنم . دلم نمي خواست با بي بي قهر كنم .
زل مي زنم به كف دستهايم . نكند اين چند روزه خطها جنبيده باشند و جا عوض كرده باشند . آخر بچه تر كه بودم ، مي گفتند كه نظم اين خطوط بي حكمت نيست . مي گفتند كه كف يك دست نقش هشتاد و يك است و ديگري هيجده كه چون اين از آن كم شود سن مبارك رسول مي آيد . مي گفتند : دستي كه با اين رمز بيگانه است بر اندام يك مسلمان نمي نشيند . و اين يك دلگرمي بود . دستان من ، دستان پاكي بود . به ياد مي آورم كه يك روز نشستم و همة اين خطوط را سياه كردم تا شايد كلمه اي ، نمادي ، مفهومي جان بگيرد. تقاطعها نقطه شدند بزرگتر و خطها راه شدند وسيعتر اما مسافر راه را پيدا نكرد . كودكان ديگر از دستان من ترسيدند و هيچكس نقشه را نخواند . من سرگردان شده بودم !
دستانم را مشت مي كنم و رو برمي گردانم . بلند مي شوم و از پنجره حياط را نگاه مي كنم بي بي تند تند ماهيها را زير آب مي گيرد . پولكها نور تند خورشيد را تكه تكه مي كند ؛ بي بي ميان رنگها نشسته است .
كاش هرگز اينها پيش نمي آمد . كاش با بي بي قهر نكرده بودم .
دلم براي باغچه تنگ شده است . از اينجا درخت سدر را مي بينم . اين جوجه تيغي غول پيكر با آن برگهاي هميشه سبزش سهم مرا از تماشا پر كرده است .براي اولين بار به سلامش پاسخي نمي گويم . ساطور از دست بي بي سر مي خورد ته حوض ؛ وقتي خم مي شود مي بينم دستش را بريده است !

بي بي ! دوستت دارم اما چگونه مطيع تو باشم ، تويي كه مرا تسليم مي خواهي . بگذار لخته هاي قلبت را ببينم اما مگذار به فرماني جز آنچه كه مي خواهم گردن نهم . زيرا كه من سركشي را از تو فرا گرفته ام ؛ آنگاه كه به اشاره اي آمدي و همه حرفهاي منكر را ناشنيده گرفتي . دختر بيابان ، من دختر دريا و هور و تالابم ! مگذار غريق باشم . مرا نجات بخش .
آنچه در قدرت توست مطلوب من است . مرا بي نصيب مگردان . بختم را بگردان اگر قسمت مي كني آن را . تو تنيده ها دريدي بر من حجاب حسرت مكش . باش تا باشم . بودنم را بخواه . من با خود عهدي بسته ام ؛ بله تو ، پاسخ سرد من به بودن است . به ياد آر كه مرا در پس چندين حمل پرورانده اي ؟ زنده ام در گور مكن . تو را به آن اميدي سوگند مي دهم كه رنج پرورشم را بر تو آسان كرد .
بي بي آغوش تو هنوز امن است ؛ مرا بيرون مينداز . تمنا مي كنم .

پيراهن بلند سياه بي بي كم رنگ و كم رنگتر مي شود و در تيرگي اطرافش گم مي شود .
بي بي فانوس را مي گيراند و نور زرد لرزان از لاي درب روي سنگفرش حياط پهن مي شود . امروز هم حرفها براي گفتن دارد . اين فانوس راز بين او و عبيد است . امشب آنها دوباره همخانه اند .

بي بي ! مي دانم كه تو عشق را مي شناسي . اين را از زخمها فهميده ام . رسن نرم تور بر بازو و شانةعبيد شكافها به يادگار مي گذاشت و تو از مرهمهاي دشت ضمادي بر مي گرفتي شفابخش . سرخي خون در پس زردي ضماد رخ نهان مي كرد و من از لاي درب مي ديدم كه آنچه مسكّن را كارگر مي كند بوسة آرام توست بر بازوان درهم پيچيده او . بوسه اي كه از وسوسه به دور بود چون بر مهر به مهر !
امشب قصّه اي تازه آغاز كن و مرا با شيريني يك افسانه بياميز تا رفتنم را نخواهي و به خويش بباوران كه مرا آنقدر مي خواهي كه به يك آسياب قديمي ، به يك مزرعة يونجه و به يك قطعه طلا نخواهي فروخت . بي بي من بدون عشق هم ميتوانم زندگي كنم امّا نه اينگونه . مرا به كنيزي نفرست اگر چه آقايم سرور همه باشد . چگونه يك سال بمانم و بعد برگردم . مگر من معجزه گرم . اگر اين قدرت را داشتم شما را از سكوتم مي رهانيدم . بشنو . صدايي خوش است . فرشته اي آواز مي خواند و من بر تارهاي ساز او رقصانم .

بس كن دنيا ! من ديگر خسته شده ام . بگذار بخوابم . از اين هياهوی خاموش خسته شده ام . دنياي ساده دل بخواب . اين سومين شبي است كه سعي مي كني سهمي از خود را فقط براي خود حفظ كني و هر لحظه بيشتر مطمئن ميشوي كه نمي تواني.
دنيا ! پيش از رفتن ، آرام بخواب ، شايد ديگر شبي چنين نداشته باشي . بخواب و پنجره ها را نبند . مهتاب ديگر چشمان خسته ات را آزار نخواهد داد . بخواب و همة تخّيلت را جمع كن، شكل بده و روياي آخرت را بساز ! عاشقانه تر از هر شب ديگر ، هر لحظة ديگر . شايد كه فردا رويايي نداشته باشي . از اين آخرين فرصت مدد بگير و رويايي را ببارور كه بتواني سالها ي ديگر را در ساية آن زندگي كني . آري من امشب با همة قدرتم خود را سعادتمند مي كنم. خود را معنا مي كنم . امشب از آن من است و من ملكة سرسخت اين شبم . بايد كاري كرد ، چشم بر هم نهاد و از اينجا رفت . نبايد به اين لحظه ها فرست گريز داد . به من سهمي دهيد ؛ باشد ؟ اين را از من دريغ نكنيد .
اگر امشب هم مثل ديشب ، شب بي رويايي باشد چه كنم ؟!
ديشب ، توي حياط خوابيدم . آسمان خيلي نزديك شده بود شايد به اين دليل كه پيچك ديو پيكر ديوار را رها كرده و در فضاي اطرافم معلق مانده بود . گلهاي درشت صورتي ـ بنفش مثل لكه هايي سربي ميان فضاي تيره ديده مي شد . دلم مي خواست برگها و شاخه ها پايين تر بيايند و تنم را بپوشانند . دريغ از يك ستاره . ستاره اي نبود ؛ كمي نور ماه كه بالهاي شبپره ها را رنگ مي زد و شبپره ها آنقدر نزديك كه هر از چندگاهي مجبور ميشدم آب دهانم را بيرون بريزم ، بازوان و صورتم پر از لكه هاي قرمز ريز شده است و لب پاييني ام ورم دارد . شبپره ها خود را به كدام نور سپرده بودند ؟!
وقتي بلند شدم سرشاخه هاي خشك پيچك نيزه وار به سويم نشانه رفته بودند و اين ديوانه ام كرد . قتل عام برگها و ساقه ها و شاخه ها و کپّة سبز بزرگي كنار درب . سپور را با همة ثروتم ـ زیاد نبود ـ راضي به بردن آن كردم و مجبور شدم حياط را بشويم و امشب ، شب شرجي و گرم ديگري است .
خدايا تو مي داني كه من هرگز آن چيزي نبودم كه نموده ام و همواره در عجبم از آنچه كه ديگران در برابرم مي كنند . اين ناهمگوني خواسته و داشته مرا محبوس كرده است و اين كمترين صدمه اي است كه بر من وارد آمده . شگفتا كه من هنوز مانده ام . پرواز در قفس ، زخمها بر من نشانده است و من هنوز در پي اجابت يك رويايم . شايد آخرين رويا . پس از آن ، خود ميشوم همانگونه كه مي خواهند . ديگر خواهشي نخواهم داشت . اين مژده راضيتان مي كند ؟! مي شنويد ؟ راضي مي شويد ؟
اما نه ، من نمي توانم . نمي خواهم . شما را به خدا بفهميد . بفهميد ، بفهميد .
امشب ، شب دلگيري است و من نمي دانم به دامان كدام خيال بياويزم كه عطرش مرا در بر بگيرد و بگذارد مست از كنارش برخيزم و چنان نئشه ام كند كه در همة شبهاي سهم من از بودن از سرم نپرد و مرا هرگز به خود نياورد . من از رويايي پايان ناپذير سخن مي گويم . آنجا كه من نغمه سرايي مي كنم و آهنگ صدايم جهاني را مي آشوبد و چنان اركان هستي ام را به جنبش وادارد كه هر حجمش از بعد خالي شود و اندازه ها بي معنا بنمايند و قدرها از منزلت بيفتند .من صاحب آن صدا خواهم شد و صدا مرا نگهبان خواهد بود .
من امشب ، ميان چيزي شناورم . دانة كوچكي كه در آب معلق است ؛ نرم و سبك به زير مي رود و چون به كف مي رسد هراس تماس او را به بازگشتن وا مي دارد و اين آمد و رفت آنقدر تكرار مي شود تا دانه آب برگيرد و پر شود ، خود را متغير بيابد و ديگرگونه شود .واز ماهيتي به ماهيت ديگر درآيد و خود قديم را از ياد ببرد و بگذارد كه آن خود تازه فكر كند ، تصميم بگيرد و رفتارها نوين كند و بماند تا روزگار خستگي كه خويش به خودي ديگر بسپارد و بگذارد تا از او نیز بگذرند .
من امشب شرري مي شوم كه مي سوزاند و كومه اي خاكستر به ارمغان مي نهد و فردا دختر سادة دشتبان از ميان سردي آن سكه اي مي يابد و به دندان مي برد . مراقب باش تا نسوزي كه آن پاره اي از خورشيد است و خورشيد تو را به اين مفتخر كرده است كه از كورة سرد تو طلوع كند .
امشب نهايت همة جاده ها يك راه است و من بايد مسافر اين راه شوم .
دنيا ! ديگر به خود مگو كه سرنوشت يك شوخي ساده است . ديگر از تقدير مگريز . تو مي داني كه سخت ترين بند ، بندي است كه تو بر پا كه نه ، بر دل مي بندي و اين يعني نابود كردن هر امكان نجات .
امشب صبح مي شود و صبح ، دوباره اي ديگر ، تازه و سمج از راه مي رسد . تو از آمدنش ناخرسندي ؛ اما او مي آيد بي آنكه دمي سربه كلبه ات بر آورد و اجازه بخواهد . سلام اي صبح ، سلام اي روشنايي ، سلام اي اجابت ناشده دعا ، سلام اي ولگرد مقيم . اما براي بيان يك سلام تازه هنوز چندي باقي است و هنوز من آخرين رويا را در انتظارم .
پس چرا امشب نمي آيي ؟ چرا از من سراغ نمي گيري ؟ نكند نشانه ام را گم كرده اي ؟

آه اي عبيد ، اي پدر ، بي اجازة تو مرا به خانة ديگري نمي فرستادند و تو نيستي . من مي روم ؛ مي روم تا چراغ خانه اي بيفروزم و اين چراغ بايد كه نام مردان را با خود داشته باشد و گرنه دختري ديگر در خانة سعديه جاي مي گيرد تا آخرين گوشة اتاقهای چهارگوشه اش را پر كند و سعديه با دستان ناآشنايش موهاي او را ببافد و چون كمندي سخت بفشارد و بكشاند و آن دنباله ، لاشة كوچكي است كه بوي جنون مي دهد .
مرا به وام مي گيرند تا كار ناتمام او را تمام كنم ؛ اگر سرانجام آن بود كه مي خواهند شهبانوي قصر منم و اگر نه ، مرا به اين اتاق بازمي گردانند ، همراهم ثروتي كه بيوه اي را تا پايان عمر كفاف باشد . رسم ساده اي است ؛ كاري كه دستمزدي لايق دارد .
بايد بپذيرم ؟ بايد بروم ؟ آيا جز از اين راهي هست ؟ من از اين روزها خسته ام ، از اين تكرارها بيزارم . من خسته ام .
چگونه خود را نجات دهم ؟ چگونه از اين مرداب بگريزم ؟ من در جزيرة يك وجبي ام مانده ام و بوي تعفن احاطه ام كرده است . گاه شبه گلي به سويم مي آيد ، چون دست پيش مي برم گم مي شود و رد ناپاكي ، بر آن مي نشيند . آب را بگو تا بشوياند نه چنين بيالايد و مگو كه آن مطلق پاك در فساد ماندگاري روي ديگرگونه كرده است و به هيچ گلگونه نمي توان آن را آراست .
من اينجايم و اسير اين مكان و آدمهاي پيرامونم ـ خو كرده به همة خصايل انساني ـ مرا نمي خواهند ؛ مرا مكمل پذيرش خود نمي يابند . هر تفاوتي كه باشد فرياد برتريشان بر حلقوم زمانه جاري است و صداي من شنيده نمي شود ، آنگونه كه هرگز نبوده است .

خوشا به حال شما چيزكهايي مغرورتان مي كند و همين كوچكهاي به چشم نيامده سرشار از لذتتان ميكند . به خود مي نگريد و شرمتان مي آيد از هننشيني با كسي كه در نگاهتان كوچك آيد ، به قد يا به قدر .
با شما بايد همينگونه رفتار كرد ؛ چون سگاني احمق و بي خاصيت كه براي به چنگ آوردن قطعه استخواني دل به هر خفت رضا دهند و در برابرش تن يله كنند و با نگاهي پر از التماس ناله سر دهند . براي درك اين قدرت بايد تن به مرداب زد و گذشت . اگر بخواهم دامنم را بالا بگيرم كه نكند حاشيه اش به گندي بيالايد هرگز به عظمت نخواهم رسيد ؛ عظمتي كه در رام و مطيع كردن گرگ صفتان است . اين احمقان خودنما ، اين چاپلوسان لابه سرا و اين نادان ياران كه بر ناراستيشان آنچنان مصرند كه يكديگر را نيز پاره كرده و به دندان مي برند و پس از آن آزرمناك سر فرو مي اندازند ، اين بيمقداران قدر ديده كه با استناد به دلايل بدون نقيض طبيعت خود را سرور مي پندارند و بر اين باورند كه هميشه حق با آنهاست .
كاش مي شد همه را چون پهن پوسيده در خاك كرد و اميدوار بود كه از ذرات تباه شده يشان نيك سبزكي برويد ، گياهي با جثة نحيف كه ناظم نظم شگفتي باشد و بي او نقطة سياهي بر ضمير بودن نقش بندد و شايد هستي اش آنگونه مقدر باشد كه سايه ساري گردد و بگذارد تا از گرماي خفة بدنهاي بويناكشان جان به سلامت برم .
شب ، شب عطش و تب و بيقراري است و من در هذيانها چنان غوطه ورم كه بادبادكي در هوا . گرم شده ‍ام ؛ گرم گرم ، و در رخوت حاصل ‍آن ، غروبي دم كرده را مانم و هوايي كه در فرو دادن حس خفگي را تشديد مي‍‍كند . چگونه بگريزم ؟! به كجا بگريزم ؟!
دنياي من فقط با همين طرح و قالب آشناست ، با همين حجم و ابعاد . دنيا ! به خاطر بياور كه هر صبح به تصويرت در آب و آيينه و كاشيهاي حمام سلام مي گفتي ـ خانة شما تنها خانة محله بود كه حمام داشت ـ و لذت مي بردي از تماشاي موهاي ژوليده و چشمان پف كرده‍ ات و دلت نمي خواست شانه برداري . موهاي مجعد سياه‍ات را به دست باد مي سپردي و مي گذاشتي كه باد رشته رشتة موهايت را به بازي بگيرد ولي بی بي در كمين تو بود و در آني كوتاه تو را گير مي انداخت و موهايت را شانه مي كرد و مي بافت و در پشت سرت مي پيچاند و جمع مي كرد و تو ديگر خود را دختركي پرشور نمي يافتي . بايد اين سهم زيبا را پنهان مي كردي ، پنهان از هر نگاه حتي اگر اين نگاه ، نگاه پدر بود يا برادر و يا برادران پدر . بی بي هر نگاهي را نامحرم مي ديد .
چه شب ناتواني است امشب . من هيچ افسوني نمي يابم تا در بندش درآيم و از اين بستهاي فرسودة قديمي به در آيم .
اي چشمان آسماني . بر من از ملكوت خويش نگاهي بيفكنید و باور دارید كه من امشب هم خيال بازي دارم . امشب هم رام رامم . لب بگشا و قصه ات را از سر بگير . شهرزاد من ، شهزاده ام من . شايد شبي ديگر نداشته باشيم ؛ بيا ، مارها مرا نمي گزند ؛ فرصت هنوز باقي است . بيا و نقاب از رويم برگير و تماشا كن . بيا تا مثل هر بار آماده ام بيابي . آخر چرا امشب اينچنين سنگدلي ؟ عفريته شده ام ؟ زشت رو و سيه پيكر ؟ از بهر خدا امشب ناديده ها وانهه و بيا تا در ديدنيها سير كنيم ؛ آنچه كه به لمس درك شود و نه همة آن چيزهايي كه به درك لمس گردند !
قساوت پيشة ملعون ! اي سبك خيال بيرحم ! تو هم امشب بيگانگي كن ! باشد ، باشد . حرامم باد كه ديگر از تو آمدنت را ، گشوده شدنت را بخواهم . حرامم باد كه چون شبهاي پيشين نگاهي بر رد مانده ات بيفكنم و حرامم باد كه قطرة سرشكي بدرقة راهت كنم . بگذار تا بخوابم . بيگانه ، شب خوش . ديگر از من سهمي نخواهي داشت . پس ديگر چيزي نگو ، چيزي مخواه .

ديگر راحت شده ام . نخواستن از خواستن و نداشتن آسانتر است و من ديگر نمي خواهم ، هيچ نمي خواهم ، هيچ .

حال حيله اي تازه كن و از دري ديگر درآي . من آنقدر توانا شده ام كه تو را در هر صورتي بازشناسم و خدا كند كه اين فقط يك گمان نباشد .
روياي ديروز و ديروزهاي من ، بدان كه من هرگز رهرو خوبي نبوده ام . زيرا كه اعتماد ديوار بي منفذي است در دايرة پناه من و تو را ديگر به اين بارگاه راه نيست . اينجا سلطان منم ، سلطه منم و تسليم هم . اينجا فقط منم و از هيچكس نشاني نيست . بود تو در اراده و خواست من است و من ديگر تو را نمي خواهم . هر چه خواهي كن ؛ در حال و در محال . ديگر تو را ندارم ، ندارم چون نمي خواهم . همين . والسلام .

دستگيره مي چرخد ؛ آيا حقيقت دارد ؟ نيم خيز مي شوم . اين تويي ؟ پس آمد ؟ صدايش آشناست ؛ برادر و نگاهش لبريز از چيزي است كه مرا خوش مي آيد ؛ نگراني ! نگران ؟ نگران من ؟!
بوي خوبي مي دهد ؛ بوي دريا و بوي زمين و بوي برخاسته از ظرفي كه با خود آورده است . بلند مي شوم ، مي نشيند . سلام و من...
مي گويد : تازه آمده ام . برايت خاطره آورده ام . همه چيز را مي دانم . بي بي گفت . بي بي با گريه گفت . اين بار بي بي تو را بيشتر از من مي خواهد . حسادت نمي كنم . خوشحالم .
ظرف را مي گذارد و برمي خيزد .مي گويد : ميهمان دارم . دلم مي خواست بمانم و از فرو برده شده ها بگويم ... دخترجان ! كمي صبر كن . حالا وقت خوبي براي مردن نيست !
می رود و من حريصانه روي ظرف را بر مي دارم و شوري اشكها روزه ام را پايان مي بخشند .


اعظم آیتی زاده




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33041< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي